حسین عسکریان

به وبلاگ من خوش آمدید!ممنونم که ما را همراهی میکنید!

به وبلاگ من خوش آمدید!ممنونم که ما را همراهی میکنید!

ممنونم از همراهی شما سروران عزیز!

آخرین نظرات
نویسندگان

۱۶ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

به ذوق خود دیوانه باش تا به میل دیگران عاقل!

(دوباره از نو برگرد بخوان)👆

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۹ ، ۲۳:۴۷
حسین عسکریان

2

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۹ ، ۲۳:۴۴
حسین عسکریان

 

دقیق نمیدونم چه روزی بود که این عکس رو گرفتیم،ولی در کل یکی از مرخصی های سربازیم بود،بالاخره بعد ۳ ماه اومده بودم که خونواده و آشناها رو ببینم،آقا مصطفی هم که با تکچرخ زدنش،یک لبخند جانانه ای از بر لبانمان آورد،عکس رو قشنگ تر کرد و میشه گفت یک دریا شادی تو این تصویر موج میزنه!

عکاس:امیر عباسی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۹ ، ۰۰:۰۴
حسین عسکریان

شما چقدر به همچین تفریح‌ها اعتقاد دارین؟

یک صبحانه‌ی خوب،کنار رودخونه،سالم و پاک،جای شما خالی!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۹ ، ۱۹:۲۶
حسین عسکریان


 

" اولین "های زندگی هر کسی خیلی مهمن. اصلا یه جورایی رسالت پیامبری میگذاره به دوشت!حالا اگه قدر اول بودنت رو دونستی و حق مطلب رو درست ادا کردی که عالیه؛ اما اگه کج فهمی کردی و کم لطفی...خدا به داد اون بنده خدا برسه. اونی که تو تجربه اولش بودی و گذاشتی طعم خوش عشق رو مزه مزه کنه. بعد تو دیگه هیشکی واسش "تو" نمیشه! یه وقت توو مدل چشمهای آدمها دنبال نگاه تو میگرده و دلش میره، یه جا شماره پلاک ماشین یه غریبه که شبیه پلاکته دیوونه ش میکنه،یه روزم مدل حرف زدن آدما و تکه کلامشون رو میجوره تا بتونه یه "تو" ازشون دربیاره، حتی ممکنه مشابهت رشته تحصیلی تو و بقیه باعث شه دلش بره... اگه خیلی محکم باشه دلش رو چال میکنه توو سینه ش و به ظاهر خوش و خرم زندگی میکنه... اگه نه، میره دنبال دلش و هر بار یه تیکه از اونو جا میذاره توو سینه ی یکی!یکی هایی که هیچکدومشون "تو" نشدن واسش..
میدونی؟!اون وقت تو مسوولی! مسوول دل اون و سینه هایی که حامل تکه های دل اون هستن...
اگه یه روزی " اولین " شدی واسه کسی، حواست باشه بهش؛ نکنه هزار تیکه شه دلش و بیفته دست غریبه هایی که فقط رهگذرن...!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۹ ، ۱۹:۱۳
حسین عسکریان

عجب روزگاری شده،روز به روز رکورد شکنی های این ویروس منحوس داره بیشتر میشه،زندگی شده پر از رفتنی های نا بهنگام!

دعا کنیم هرچه سریعتر این ویروس از بن ریشه کن بشه!!!!

امروز ۲۶ آبان۹۹،رکورد شکنی دوباره کرونا با ۴۸۶کشته😔😢!!!

خدا بخیر کند انشاالله!

یا علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۹ ، ۱۴:۴۳
حسین عسکریان

این داستان یه جایی دیدم ولی دلم نیومد به اشتراک نزارم...!

داستان به شرح زیر است:

بابام هر وقت که وارد اتاقم میشد میدید که لامپ اتاق یا پنکه روشنه ومن بیرون اتاق بودم بمن میگفت چرا خاموشش نمیکنی وانرژی رو هدر میدی؟
وقتی وارد حمام میشد و میدید آب چکه میکنه با صدای بلند فریاد میزد چرا قبل رفتن آب رو خوب نبستی و هدر میدی!!! همیشه ازم انتقاد میکرد...
بزرگ و کوچک در اَمان نبودند و مورد شماتت قرار میگرفتن... حتی زمانی که بیمار هم بود ول کن ماجرا نبود. تا روزی که منتظرش بودم فرا رسید و کاری پیدا کردم ...
امروز قرار است در یکی از شرکت های بزرگ برای کار مصاحبه بدم! اگر قبول شدم این خونه کسل کننده، این دارالمجانین رو برای همیشه ترک میکنم تا از بابام و توبیخاش برای همیشه راحت بشم. صبح زود ازخواب بیدار شدم حمام کردم بهترین لباسمو پوشیدم و خواستم بزنم بیرون! داشتم گرده های خاک را از روی کتفم دور میکردم که پدرم لبخند زنان بطرفم اومد با وجود اینکه چشاش ضعیف بود و چین وچروک چهره اش هم گواهی پاییز رو میداد بهم چند تا اسکناس داد و گفت: مثبت اندیش باش و خودت رو باور کن، از هیچ سوالی تنت نلرزه!! نصیحتشو با اکراه قبول کردم و تو دلم غرولند میکردم که در بهترین روزای زندگیم هم از نصیحت کردن دست بردار نیست... مثل اینکه این لحظات شیرینو میخواد زهرمار کنه! اسنپ گرفتم؛ از خونه به سرعت خارج شدم و به طرف شرکت رفتم...

به دربانی شرکت رسیدم. خیلی تعجب کردم!
هیچ دربان و نگهبان و تشریفاتی نداشت فقط یه سری تابلو راهنما!!
به محض ورودم متوجه شدم دستگیره از جاش در اومده ...اگه کسی بهش بخوره میشکنه. یاد پند آخر بابام افتادم که همه چیزو مثبت ببین. فورا دستگیره رو  سرجاش محکم بستم تا نیوفته!! همینطوری و تابلوهای راهنمای شرکت رو رد میکردم و از باغچهٔ شرکت رد میشدم که دیدم راهروها پرشده از آبِ سر ریز حوضچه ها. با خودم گفتم که باغچه ی ما پر شده است یاد سخت گیری بابام افتادم که آب رو هدر ندم ...
شیلنگ آب را از حوضچه پر، به خالی گذاشتم و آب رو کم کردم تا سریع پر آب نشه.
در مسیر تابلوهای راهنما وارد ساختمان اصلی شرکت شدم پله ها را بالا میرفتم متوجه شدم... چراغهای آویزان در روشنایی روز بشدت روشن بودن از ترس داد و فریاد بابا که هنوز توی گوشم زمزمه میشد، اونارو خاموش کردم!
به محض رسیدن به بخش مرکزی ساختمان متوجه شدم تعداد زیادی جلوتر از من برای این کار آمدن. اسممو در لیست، نوشتم و منتظر نوبت شدم!
وقتی دور و برمو نیم نگاهی انداختم چهره و لباس و کلاسشون رو دیدم، احساس خجالت کردم؛ مخصوصا اونایی که از مدرک دانشگاهای آمریکایی شون تعریف میکردن! دیدم که هر کسی که میره داخل کمتر از یک دقیقه تو اتاق مصاحبه نمیمونه و میاد بیرون! با خودم میگفتم اینا با این دک و پوزشون و با اون مدرکاشون رد شدن من قبول میشم ؟!!!عمرا!!!  فهمیدم که بهتره محترمانه خودم از این مسابقه که بازنده اش من بودم سریعتر انصراف بدم تا عذرمو نخواستن...!!!
یاد نصحیت پدرم افتادم: مثبت اندیش باش و اعتماد بنفس داشته باش... نشستم و منتظر نوبتم شدم انگار که حرفای بابام  انرژی و اعتماد به نفس بهم میداد و این برام غیر عادی بود😳
توی این فکر بودم که یهو اسممو صدا زدن که برم داخل. وارد اتاق مصاحبه (گزینش) شدم  روی صندلی نشستم و روبروم سه نفر نشسته بودن که بهم نگاه کردن... یکیشون گفت کی میخواهی کارتو شروع کنی؟
دچار اضطراب شدم، لحظه ای فکر کردم دارن مسخرم میکنن یا پشت سر این سوال چه سوالاتی دیگه ای خواهد بود؟؟؟

یاد نصیحت پدرم درحین خروج از منزل افتادم: نلرز و اعتماد بنفس داشته باش!
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: ان شاءالله بعد از اینکه مصاحبه رو با موفقیت دادم میام سرکارم. 
یکی از سه نفر گفت تو در استخدامی پذیرفته شدی تمام!! باتعجب گفتم شما که ازم سوالی نپرسیدین؟! سومی گفت ما بخوبی میدونیم که با پرسش از داوطلبان نمیشه مهارتهاشونو فهمید، به همین خاطر گزینش ما عملی بود، تصمیم گرفتیم یه مجموعه از امتحانات عملی را برای داوطلبان مدّ نظر داشته باشیم که در صورت مثبت اندیشی داوطلب در طولانی مدت از منافع شرکت دفاع کرده باشد و تو تنها کسی بودی که از کنار این ایرادات رد نشدی و تلاش کردی از درب ورودی تا اینجا نقص ها رو اصلاح کنی ودوربین های مداربسته موفقیت تو را ثبت کردند!!!!!!!
در این لحظه همه چی از ذهنم پاک شد؛ کار، مصاحبه، شغل و ...هیچ چیز رو بجز صورت پدرم ندیدم! 

پدرم آن انسان بزرگی که ظاهرش سنگ دلیست اما درونش پر از محبت و رحمت و دوستی و آرامش است.
دیر یا زود تو هم پدر یا مادر میشوی و نصیحت خواهی کرد... دلزده نشو از نصایح پدرانه. ماوراء این پندها محبتی نهفته است که حتما روزی از روزگاران حکمت آن را خواهی فهمید.
چه بسا آنها دیگر نباشند ...

یا علی
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌   

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۹ ، ۱۴:۳۹
حسین عسکریان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۹ ، ۰۶:۴۲
حسین عسکریان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۹ ، ۰۶:۳۸
حسین عسکریان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۹ ، ۰۶:۳۴
حسین عسکریان